نخوانده امش اما...
شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۳۱ ق.ظ
دختر یک هو لچک را از سرش بر می گیرد و می اندازد روی دست آقا٬ دولا می شود و از روی لچک دست سید را می بوسد.
می گوید: مادرم گفت قبل از رفتن٬ بروم مسجد که شما دعام کنید. روسری را برای همین آورده بودم... از ترس مسجدی ها نرفتم تو
قیدار- رضا امیرخانی
می گوید: مادرم گفت قبل از رفتن٬ بروم مسجد که شما دعام کنید. روسری را برای همین آورده بودم... از ترس مسجدی ها نرفتم تو
قیدار- رضا امیرخانی
۹۲/۱۲/۰۳